به هر دری که زدم سری شکسته شد
به هر جا که سر زدم دری بسته شد
نه دگر در زنم به سری نه دگر سر زنم به دری
که روح در به درم از سر و در زدن
خسته شد ........
آنکه در تنهاترین تنهاییم تنهایم گذاشت , کاش در تنهاترین تنهاییش, تنها کس تنهاییش تنهایش نگذارد .
سادگی هایم را فروختم به پشیزی که ندانستم از کجا می آیند و مرا با خود به کدام دیار ناآشنا میبرند!
میگویند سایه ها احساس ندارند
اما وقتی روی سایه ی دیواری نوشتم
دوستت دارم آرام گریست
آرام گریست تا بگوید عاشقم
شاید خواست بگوید زنده ام
حس می کنم قطره قطره اشکها یت را
چه زیباست این احساس چه عالمی دارد این گریه ها
از این پس هر بار دلم گرفت سایه ی روی دیوار دفترچه ام
اشک چشمم مرکب و انگشتان لرزانم قلم خواهد بود
برای نوشتن از تو .....فقط تو
ولی ای کاش بودی تا به جای سایه احساسم را
در عمق چشمانم می خوا ندی و من با تمام وجود می گفتم
دوستت دارم