آن شب مهتابی به هنگام دیدن تو : تمام دامنم پر از گوهر شد
دخترکی با سرانگشت خود گوهری برداشت و به من نشان داد
گوهر حضور تو را آرزو می کرد و قلبم بودن در کنارت را و چشمانم نگاهت را.
اما هیچکس طوفان حادثه را پیش بینی نمی کرد . زمانی که طوفان, قلبم را فرا گرفت
سوار بر قایق مهرت به سوی تو آمدم اما نمی دانستم که قایق شکسته ات مرا در طوفان و گرد باد
سهمگین رها می کند .
وقتی در مرداب رها شدم کم کم وجودم تو را فریاد کشید اما باران بی مهری ات به رگبار
تبدیل شد و مرا با خود برد.
صبحدم همان دخترک پیکر بی جانم را در ساحل بی مهری ات یافت
در حالی که چشمانم باز بود و منتظر و تو آرام قدم زنان
پیش آمدی و از مقابلم گذر کردی .هیچ نگفتی .نوشته هایم کنارم بود
قدمهایت روی نوشته ام گذر کردند و فریاد نوشته ها را در گلو شکستند.
دخترک نوشته های گل آلود را برداشت و به سراغ تو آمد
مقابل چشمانت گرفت تو چه راحت پاره کردی و به باد سپردی
سالیان بعد دخترکی بر روی ماسه های ساحل تکه کاغذی پیدا کرد
که بر روی آن نوشته بود : دوستت دارم ........